از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
از سمت حرم شنیدهام میآید
با تیغ دو دم شنیدهام میآید
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت