از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
حرف تو به شعر ناب پهلو زده است
آرامش تو به آب پهلو زده است
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت