عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
چه شب است یا رب امشب كه شكسته قلب یاران
چه شبى كه فیض و رحمت، رسد از خدا چو باران
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت