«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت