از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
امروز ایلام فردا شاید خراسان بلرزد
فرقی ندارد کجای خاک دلیران بلرزد
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
ز هرچه غير يار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت