از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت