تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری