در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش