یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی
این هفته نیز جمعۀ ما بی شما گذشت
آقا بپرس این که چه بر حال ما گذشت!