یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
ز هرچه غير يار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله
این هفته نیز جمعۀ ما بی شما گذشت
آقا بپرس این که چه بر حال ما گذشت!