ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
خونت سبب وحدت و آگاهی شد
این خون جریان ساخت، جهان راهی شد
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
علی زره که بپوشد، همینکه راه بیفتد
عجیب نیست که دشمن به اشتباه بیفتد
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟
نور تو، روح مرا منزل به منزل میبرد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل میبرد