نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
در خیالم شد مجسم عالم شیرین تو
روزگار سادۀ تو، حجرۀ رنگین تو
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
توفیق اگر دلیل راهت باشد
یا پند دهندهای گواهت باشد
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
جهان را، بیکران را، جن و انسان را دعا کردی
زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
با خلق اگرچه زندگی شیرین است
ای دوست! طریق سربلندی این است
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
مگذار اسیر اشک و آهت باشیم
در حسرت یک گوشه نگاهت باشیم
در بادیه، گام تا خداوند بزن
خود را به رضای دوست، پیوند بزن
یگانهای و نداری شبیه و مانندی
که بیبدیلترین جلوۀ خداوندی
از دوست اگر دوست تمنا نکنی
این پنجره را به روی خود وانکنی