روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
خونت سبب وحدت و آگاهی شد
این خون جریان ساخت، جهان راهی شد
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
علی زره که بپوشد، همینکه راه بیفتد
عجیب نیست که دشمن به اشتباه بیفتد
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست