خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
ماه پیش روی ماهش رخصت تابش نداشت
ابر بی لطف قنوتش برکت بارش نداشت
جرعه جرعه غم چشید و ذره ذره آب شد
آسمان شرمنده از قدّ خم مهتاب شد
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟