هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟