چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟