امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟