علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
قسم به ساحتِ شعری که خورده است به نامم
قسم به عطر غریبی که میرسد به مشامم
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
دست من یک لحظه هم از مرقدت کوتاه نیست
هرکسی راهش بیفتد سمت تو گمراه نیست
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟