بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟