تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
چهقدر بیتو شكستم، چهقدر واهمه كردم!
چهقدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
بر نیزۀ شقاوت این فتنهزادها
گیسوی توست، سلسلهجنبان بادها
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟