وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
گاهگاهی به نگاهی دل ما را دریاب
جان به لب آمده از درد، خدا را، دریاب
چون بر او خصم قسم خوردۀ دین راه گرفت
بانگ برداشت، مؤذّن كه: خدا! ماه گرفت
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی