سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم