او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
نگاهم در نگاه شب، طنینانداز غوغاییست
کمی آنسوتر از شبگریههایم صبح فرداییست
ببین که بیتو نماندم، نشد کناره بگیرم
نخواستم که بیفتد به کوره راه، مسیرم
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم