یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست
نه قصّۀ شام و نمک و نان جوینش
نه غصۀ چاه و شب و آوای حزینش
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است