ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود