گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود