نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
دیر شد دیر و شب رسید به سر
یارب! امشب نکوفت حلقه به در
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی
امروز ایلام فردا شاید خراسان بلرزد
فرقی ندارد کجای خاک دلیران بلرزد
عالم از شور تو غرق هیجان است هنوز
نهضتت مایهٔ الهام جهان است هنوز
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم