گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
دیر شد دیر و شب رسید به سر
یارب! امشب نکوفت حلقه به در
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا
عالم از شور تو غرق هیجان است هنوز
نهضتت مایهٔ الهام جهان است هنوز
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم