عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
ما خانه ز غیر دوست پیراستهایم
از یُمن غدیر محفل آراستهایم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد