سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
این زن کسی را ندارد تا سوگواری بیاید؟
یک گوشه اشکی بریزد یا از کناری بیاید؟
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم