وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
فرق دارد جلوهاش در ظاهر و معنا حرم
گاه شادی، گاه غم دارد برای ما حرم
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
چشم خود را باز کردم ابتدا گفتم حسین
با زبانِ اشکهای بیصدا گفتم حسین
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم