به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش میاندازد جگرها را
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم