کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور میرفتم
چشم وا کن اُحُد آیینهٔ عبرت شده است
دشمن باخته بر جنگ مسلط شده است
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو
بستهست همه پنجرهها رو به نگاهم
چندیست که گمگشتۀ در نیمۀ راهم
یادتان هست نوشتم که دعا میخواندم
داشتم کنج حرم جامعه را میخواندم
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
این آستان كه هست فلك سایهافكنش
خورشید شبنمیست به گلبرگ گلشنش
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست