انتقامش را گرفت اینگونه با اعجازِ آه
آهِ او شد خطبۀ او، روز دشمن شد سیاه
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
در لغت معنی شبح یعنی
سایهای در خیال میآید
سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
در آسمان ملائکۀ خوش ذوق
شهر بهشت را که بنا کردند...
گفتم از کوه بگویم قدمم میلرزد
از تو دم میزنم اما قلمم میلرزد
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
...و به همراه همان ابر که باران آورد
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد