عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد