در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
دلم دلم دلم دلم دلم فرو ریخت
قدحقدح شکسته شد، سبوسبو ریخت
دیدیم جهان بیتو به بن بست رسید
هر قطره به موجها که پیوست رسید
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد