پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
چون گنج، نهان کن غم پنهانی خویش
منما به کسی بی سر و سامانی خویش
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
از «الف» اول امام از بعد پیغمبر علیست
آمر امر الهی شاه دینپرور علیست
این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
عمریست که دمبهدم علی میگویم
در حال نشاط و غم علی میگویم
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد