نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
چشمان جهان محو تماشایت بود
ایثار چکیدهای ز تقوایت بود
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم
«معاشران گره از زلف یار وا نکنید»
حریم وحدت دل را ز هم جدا نکنید