خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
یک پرده در سکوت شکستم، صدا شدم
رفتم دعای ندبه بخوانم، دعا شدم
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت