من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید