خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
یگانهای و نداری شبیه و مانندی
که بیبدیلترین جلوۀ خداوندی