پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما