ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
تا اشک به روی گونهات گل میکرد
باران به نگاه تو توسل میکرد
شدهست آینۀ حیّ لایموت، صفاتش
کسی که خورده لب خضر هم به آب حیاتش
بر روی دوشت کیسه کیسه کهکشان بود
منظومههایی مملو از خرما و نان بود
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
بر نیزۀ شقاوت این فتنهزادها
گیسوی توست، سلسلهجنبان بادها
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
سخن از ظلمت و مظلومیت آمد به میان
شهر بیداد رسیدهست به اوج خفقان
ای شب قدر! کسی قدر تو را فهمیدهست؟
تا به امروز کسی مرتبهات را دیدهست؟
ما در دل خود مهر تو اندوختهایم
با آتش عشق تو بر افروختهایم
دوری تو را بهانه کردن خوب است
شکوه ز غم زمانه کردن خوب است
چه خبر شد که راه بندان است
کوچه کوچه پر از غزلخوان است
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی