با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ