او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
ای لوای تو برافراشته بر قلّۀ نور
کرده نور رُخَت از پردۀ ابهام، عبور
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
ای تا به قیامت علم فتح تو قائم
سلطان دو عالم، علی موسی کاظم
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
زمان چه بیهدف و ناگزیر در گذر است
زمان بدون شما یک دروغ معتبر است!