کربلا
شهر قصههای دور نیست
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
باز هم اربعین رسیده بیا
باز هم از تو بیخبر ماندم
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
هرچند در شهر خودت تنهایی ای قدس
اما امید مردم دنیایی ای قدس