هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
ز هرچه غير يار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله