عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد