گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد