تو آن رازی که تا روز جزا افشا نخواهد شد
شب قدری تو! هرگز مثل تو پیدا نخواهد شد
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
چه خوب، مرگ خریدار زندگانی توست
حیات طیبه تصویر نوجوانی توست
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
در کوچههای نگاهت، ای کاش میشد قدم زد
در شرح قرآن چشمت، آیه به آیه قلم زد
چه آشناست صدایی که رنگ غربت داشت
و دفتر لب او از پدر روایت داشت
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
غمگین مباش ای همنفس که همدمی نیست
عشق علی در سینهات جرم کمی نیست